دل نوشت

دلنوشته‎‌های یک عاشقِ معلم

من به آرزوم رسیدم!

من به آرزوی قلبیم رسیدم

پ.ن. با وجود مرحله مصاحبه و ظرفیت فوق العاده محدود(3نفر) سرانجام پیروز شدم و به هدفم رسیدم! این اون چیزیه که خدا خودش برام خواسته بود!

فریاد

«آدمی را آدمیت لازم است»

زنگ هنر بود ... کلاس دوم یا سوم راهنمایی ... این جمله رو باید با خط خوش نستعلیق می نوشتیم، و من تمام تلاشم این بود که این جمله رو هرچه زیباتر بنویسم و نمره کاملشو بگیرم ... اما غافل از معنی عمیقی که پشت این جمله نهفته است!

حالا درکش میکنم! ... چقدر آدم بودن و آدم موندن سخته! ... افسوس که چقدر آدم نماها زیاد شدن! جالب اینجاست که همین آدم نماها هم در یه زمینه هایی به طرز شگفت آوری هشیارن یا شاید هم خیلی خواب! و اونم اعتراض و شکایت نسبت به شرایط جامعه و... است و جالبترش اینه که اینها هرآنچه در آسمانها و زمین هستو مقصر میدونن ...و غافلن از اینکه مشکل اصلی خودشونن! آهـ..


  • شاید این حرفا رو به عنوان یه تلنگر مینویسم برای خودم چون آدم موندن واقعا کار سختیه و اینکه کسی که واقعا بخواد متوجه بشه، میشه! امان از کسی که خودش رو به خواب زده...!
  • هیچ کس کامل نیست! اما میشه سعی کرد و یه ذره آدم بود! این دیگه فکر نمیکنم کار خیلی دشواری باشه!
  • اگه خدا خواست و معلم شدم، سعی میکنم قبل از یاد دادن دانش به اونها انسانیت رو یاد بدم، گرچه دانش و آگاهی هم جزئی از انسانیته!

کنکور زندگی

هر روز باید از خودم بپرسم:

من کی ام؟ از زندگی ام چی میخوام؟

چرا یادم رفته مهربون باشم؟ بخندم...عاشق باشم و عشق بدم بی منت...

چرا ناراحت و عصبی میشم سر چیزای کوچیک؟

چرا اینقد حریص شدم؟

چرا قدر نمی دونم؟

مگه قراره چقدر زندگی کنم که برای به دست آوردن چیزای بی ارزش، دل بشکونم؟

چرا یادم رفته سادگی رو؟

چرا دنبال خوشی های ماندگار و جاودان نیستم؟

چرا اینقد گله و شکایت از شرایط؟

مگه از این دنیای فانی چی میخوام؟ مگه چی کم دارم؟

چرا فراموش میکنم؟ چرا فراموش نمیکنم؟!

شوق

وقتی قراره به دیدنم بیای شاعر میشم!

میگردم و یه عالمه واژه از توی کوچه پس کوچه های ذهنم پیدا میکنم و می چینمشون کنار هم تا تقدیمت کنم!

چقدر واژه ... چقدر حرف نگفته ...

شاید ساعت ها غرق فکر میشم و ... فکر ... و فکر ... و فکر

اما کنار تو همه رو فراموش میکنم...!

درست مثل اون دانش آموزی که درسشو خوب خونده اما از پاسخ دادن به سوالات معلمش ناتوانه!

فقط یه چیز هست که مدام از تو ذهنم رد میشه و محاله از یادم بره، اونم اینه که : "خیلی دوست دارم"


پ.ن. گاهی وقتا لازمه به صدای قلبم گوش بدم، چون اگه بهش بی توجهی کنم خاموش میشه!

مصاحبه با اعمال شاقه!

من دوشنبه مصاحبه دانشگاه فرهنگیان داشتم، الان بعد از سه روز حالم جا اومده و میخوام وقایع رو بنویسم!!!

آغا ما دوشنبه مصاحبه داشتیم و 5 صبش پاشدیم که بریم مرکز استان و ساعت 8 مصاحبه شروع میشد. راس ساعت 8 و 10 دقیقه اونجا بودیم و رفتم که شماره بگیرم گفتن نفر شصت و سومی (63) هستید!!! من نمی دونم این دوستان عزیز کی رسیدن و شماره گرفتن که من نفر 63ام شدم!!! (این 63تا هم که اهوازی نیستن و از شهرای مختلف استان اومدن! احتمالا از شبش رفتن چادر زدن دم در دانشگاه،نظرتون؟!) خب این گذشتو رفتیم دم در ورودی دانشگاه. ده تا ده صدا میزدن که بریم داخل و پذیرش شیم 1تا10...11تا20...21تا30...31تا40...دیگه بعدش قفل شد! و رفت تا ساعت 11 ! حدودای 11 بود که گفتن 41 تا 50 بیان... ما هم سرپا توی حیاط دانشگاه زیر آسمون آبی در هوای 50 درجه اهواز(البته زیر آفتابش میره بالای 60)!! من که دیگه احساس میکردم مغزم عین تخم مرغ آبپز شده!! قربونش برم یه سایه درست و حسابی هم نداشت! جا واسه نشستن هم نبود! زمینش خاکی بود هرجا هم میخواستیم بشینیم اصن دیگه هیچ...!! یکی از معیاراشون هم نظافت و آراستگی بود!(البته ما خوزستانیا به این شرایط عادت داریم! و هرکی جز ما بود قطعا گرمازده میشد و کارش به جاهای باریک میکشید!) خب اینا هم گذشتو ساعت 2 شد گفتن برین 2 و نیم بیاین مصاحبه کننده ها میخوان استراحت کنن . من و خانواده دیگه داشتیم منفجر میشدیم!!!  خب دیگه هرجوری بود دووم آوردم و یکم استراحت کردم و نماز و اینا 2 و 30 شد و رفتیم دانشگاه، دیگه بقیه مصائب رو نمیگم خدمتتون و سرتونو درد نمیارم ساعت 6 و نیم نوبت من شد!!! دیگه داغون...!!خمار...! نمی دونستم حالا چطور جواب مصاحبه کننده ها رو بدم! الحمدالله مصاحبه کننده ها هم خودشون خسته بودن و خیلی کم ازم سوال پرسیدن و خیلی کم منو به چالش کشوندن!! منم به نظر خودم خوب جواب دادم و راضی بودم،اما گفتن خیلی حرف میزنی!!(من کجام وراجه آخه؟؟!! یعنی میگی ردم میکنن؟!) دیگه ان شاالله هرچی به صلاحمه پیش بیاد! اما فکر میکنم بیشتر رتبه ملاک باشه براشون ...

توضیحات: آلبرت اینیشتن میگه همه آدما با استعداد هستند اما اگر بخوایم توانایی یک ماهی رو در بالا رفتن از درخت بسنجیم اون تا آخر عمرش فکر میکنه که یک احمقه! همه این خزعبلاتو(؟) گفتم که بگم واقع بین باشیم و اگه به چیزی واقعا از ته قلبمون علاقه نداریم و حتی یک ذره هم شک داریم که ممکنه اون کار یا رشته یا هرچی به دردمون نمیخوره اصن بی خیالش شیم! من با عشق معلمی رو انتخاب کردم و تمام سختی هاشو به جون خریدم و خواهم خرید،معلمی بسیار شغل مهم و حساسیه و به نظرم چی بهتر از این میتونه باشه که وظیفه تعلیم و تربیت فرزندان سرزمینت رو به عهده داشته باشی! من خوبی ها و محدودیت هاش رو درک کردم و تصمیم دارم یک معلم خوب و موفق و متعهد شم(خدایا دلایل از اینا قانع کننده تر؟! خدایا من که عقلم نمی رسه! اما تو اگه میدونی به صلاحمه کمکم کن!)

#دانشمند_طوری !

تئوری اول : مهم ترین اصل در رسیدن به موفقیت خودشناسی می باشد. هر انسانی باید بداند و بفهمد که چه جایگاهی در این عالم دارد و میخواهد به کجا برسد و در این دنیای بیکران چه سهمی دارد(به زبون ساده:آغا باید ببینی از زندگیت چی میخوای؟!). مطمئنا دستیابی به چنین درکی نیازمند ساعت ها و روزها و ماه ها و بلکه سالها تفکر عمیق است(یکم اغراق شد!!). و باید تا حد ممکن از بلندپروازی های بی جهت خودداری نمود(آغا یه جمله معروف هست که میگه: خودت باش مگه خودت چشه؟! توجه کنید بش لطفا) 

نکات کلیدی : #واقع_بینی  #خود_شناسی

تئوری دوم : از نظر بنده و سایر صاحب نظران(؟) ذهن انسان محدود می باشد و توانایی درک چیزهای نامحدود را ندارد پس نتیجه میگیریم انسان به هرچیزی که فکرش را بکند میتواند دست پیدا کند پس خلاق باشید و از خیال پردازی نترسید (اما دیگه شورشو هم درنیارین!!)


پ.ن. دانشمند شدیم رفتـــ...!

من عاشق مطالعه و تحقیق و بحث و بررسی ام،جدای از شوخی منتظر بحث ها و نظرات و انتقادات شما هستم!

باشد که رستگار شویم ان شاالله...

شاعر می فرماید:

آنان که محیط فضل و آداب شدند/در جمع کمال شمع اصحاب شدند

ره زین شب تاریک نبردند برون/گفتند فسانه ای و در خواب شدند

من اشتباه کردم که شغل معلمی را انتخاب کردم چون مسئولیت آن خیلی سنگین است ولی اگر قرار باشد بار دیگر شغلی را انتخاب کنم باز همین اشتباه را می‌کنم. «شهید رجائی»
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan