دل نوشت

دلنوشته‎‌های یک عاشقِ معلم

حوض فیروزه ای

بی دغدغه تر از هر زمان دیگری لب حوض فیروزه فام نشست

کودک درونم را میگویم!

پاهای تبدارش را به خنکای آب سپرد

و غرق در همان رویای شیرین همیشگی...

رویای شیرینش طعم عرفان می داد

و دستانش بوی عشق

خنده هایش یکی یکی درآب افتاد

خنده هایی لبریز از معرفت

...

احساس میکنم امروز کوچکتر شده ام!

وچقدر بزرگتر بودم دیروز!

بزرگی که به سن و سال نیست

به قلب است!

یک قلب کوچک که در پسش آسمانی نهفته،لبخندهای بی ریا،آرامش محض،رها و سبکبار و...

همه این مفاهیم و واژه ها را در کودکی میتوان خلاصه کرد...

راستش را بخواهی فکر میکنم هنوز هم برای کودک شدن دیر نیست!


پ.ن. در این سن آرزو میکنم ای کاش قدرت ادراک خیلی چیزها را نداشتم!مثل بچه ها که فقط خوبی را درک می کنند...

من اشتباه کردم که شغل معلمی را انتخاب کردم چون مسئولیت آن خیلی سنگین است ولی اگر قرار باشد بار دیگر شغلی را انتخاب کنم باز همین اشتباه را می‌کنم. «شهید رجائی»
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan