دل نوشت

دلنوشته‎‌های یک عاشقِ معلم

و باز هم دانشگاه...

اعصابم حسابی خورده...

دو روز اومدیم خونه نمیذارن یه آب خوش از گلومون پایین بره

نمیذارن یکم آرامش داشته باشیم...

میگن کلاساتون به حد نصاب نرسیده پاشین بیاین

آخه مگه دانشگاه خیابون بغلیه پاشیم بیایم؟!

مثل اینکه خودشون گفتن برین هااا!

واقعا که از دانشگاه فرهنگیان هیچ چیز بعید نیست!

اساتید به موقع سر کلاس حاضر نشدن ما باید چوبش رو بخوریم!

به این میگن بی عدالتی محض!

برای اینکه خودم رو آروم کنم قرآن رو باز کردم، این آیه اومد: «عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم»

خدایا هرچی خودت صلاح میدونی همون رو محقق کن!

فقط خدا کمکم خیلی اذیت نشم!

دیگه چیزی بهم نمونده اینقدر که حرص خوردم...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
من اشتباه کردم که شغل معلمی را انتخاب کردم چون مسئولیت آن خیلی سنگین است ولی اگر قرار باشد بار دیگر شغلی را انتخاب کنم باز همین اشتباه را می‌کنم. «شهید رجائی»
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan