دل نوشت

دلنوشته‎‌های یک عاشقِ معلم

کنارتو...

کنارتو واژه ها را گم میکنم

               دست و پایم را هم!

شنیدن صدای نفس های تو

        و تپش قلبت

             برای زنده ماندنم کافیست...


پ.ن. تقدیم به عزیزانم(خداوندا عزیزانم را سلامت بدار)

حوض فیروزه ای

بی دغدغه تر از هر زمان دیگری لب حوض فیروزه فام نشست

کودک درونم را میگویم!

پاهای تبدارش را به خنکای آب سپرد

و غرق در همان رویای شیرین همیشگی...

رویای شیرینش طعم عرفان می داد

و دستانش بوی عشق

خنده هایش یکی یکی درآب افتاد

خنده هایی لبریز از معرفت

...

احساس میکنم امروز کوچکتر شده ام!

وچقدر بزرگتر بودم دیروز!

بزرگی که به سن و سال نیست

به قلب است!

یک قلب کوچک که در پسش آسمانی نهفته،لبخندهای بی ریا،آرامش محض،رها و سبکبار و...

همه این مفاهیم و واژه ها را در کودکی میتوان خلاصه کرد...

راستش را بخواهی فکر میکنم هنوز هم برای کودک شدن دیر نیست!


پ.ن. در این سن آرزو میکنم ای کاش قدرت ادراک خیلی چیزها را نداشتم!مثل بچه ها که فقط خوبی را درک می کنند...

پاییز

باز صدای های و هوی باد در گوشم میپیچد

حجم سنگینی از غم بر دل بیقرارم می نشیند

باز آدینه ای دیگر و نیامدنت...

کاش آدینه ی بعدی همانی باشد که انتظارش را میکشیدیم

آدینه ی وصال...

و آن روز عطر مهربانیت تسخیر کند این شهر پراز بیهودگی را...

سوسک

*میگن بهترین راه غلبه بر ترس مواجه شدن با اونه!

امروز 1شهریور94 هستش و اولین جلسه ی کلاس تئوری رانندگی

من از سوسک می ترسم! اما تصمیم دارم بر ترسم غلبه کنم!!عارههه...!

امروز تو کلاس یک عدد سوسک خیلی زیبا با پاهای بلوری درحالیکه داشت خرامان خرامان راه می رفت در فاصله 50 سانتی متری من رویت شد!! به شدت هوای جیغ زدن و فرار و اینا زده بود به سرم! اما حیف که شرایطش محیا نبووود! خدا بهش خیر بده،یه خانومی که دقیقا سوسک محترم زیر پای ایشون بود با دو حرکت خیلی ظریف و فنی سوسک بیچاره رو از پا دراورد! ولی من که دلم آروم نمیگرفت...تا آخر جلسه یه چشمم به استاد بود و یه چشمم به سوسکه که داشت دست و پا میزد! هی با خودم میگفتم الان پا میشه میاد میخوردممممم!(سوسکه) o_O الان دیگه تصمیمم عوض شده!و دیگه نمیخوام بر ترسم غلبه کنم!!!بالاخره ترس هم یه احساسه!بذار باشه!گناه داره بنده خدا!عارههه...!

اشک شوق

اشک هایم را دانه دانه به دستان لطیف نسیم می سپرم...

کمی سرت را از پنجره ی دلت بیرون بیاور و در این هوای بارانی نفسی تازه کن!

و بارش بی وقفه چشمانم را که دل تنگی هایم را فریاد می زنند روی صورتت احساس کن...

باران

مهربانا!

ای کاش بارانت بودم...

و شاعرانه روی دفتر شعر هستی می باریدم

واژه

وقت آن رسیده که واژه هایم را با تو قسمت کنم...

چند واژه ی ساده اما صمیمی...

وقت قسمت کردن قلب ها فرارسیده!

وقت دعا

وچه لحظه ای لطیف تر از لحظه ی قسمت کردن واژه ها با خدا؟!

حکایت دلتنگی

امروز باز دلتنگت شدم!

دلتنگ نبودن هایت!

دلتنگ نیامدن هایت!

دلتنگ صدا نزدن هایت!

دلتنگ کوچه باغ ها...

و نیمکت های خسته ی باغ ها!

همان نیمکت هایی که هرگز رویشان ننشستیم!

نمی دانم چرا...؟!

                   اما هرروز دلتنگت میشوم...

92/5/27


بهار

حلزون

عکاس:من

آن شب که تو در کنار مایی روزست          وآن روز که با تو می رود نوروزست

دی رفت و به انتظار فردا منشین                دریاب که حاصل حیات امروزست

طلوع

 

عکاس:من
 

من آشنای غروبم و تو آشنای طلوع

نشان خنده ی صبحی به شانه های طلوع

من آن کسم که شباویز دشت و بی کسی ام

مرا ببر به بی نهایت،به لابه لای طلوع

همیشه در دل شب با من از طلوع بگو

که ماجرای قشنگی ست

ماجرای طلوع...

من اشتباه کردم که شغل معلمی را انتخاب کردم چون مسئولیت آن خیلی سنگین است ولی اگر قرار باشد بار دیگر شغلی را انتخاب کنم باز همین اشتباه را می‌کنم. «شهید رجائی»
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan