یه حسی بِهِم میگه قراره از سازمان سنجش باهام تماس بگیرن و بگن نفر سوم کشور شدی!!
پ.ن: ینی اعتماد به نفس تا این حد! اول نه! سوم!!
اللهم اجعل عاقبتنا خیرا ....
- تاریخ : دوشنبه ۱۸ مرداد ۹۵
- ساعت : ۲۰ : ۲۸
- |
- نظرات [ ۲ ]
دلنوشتههای یک عاشقِ معلم
یه حسی بِهِم میگه قراره از سازمان سنجش باهام تماس بگیرن و بگن نفر سوم کشور شدی!!
پ.ن: ینی اعتماد به نفس تا این حد! اول نه! سوم!!
اللهم اجعل عاقبتنا خیرا ....
استرس و نگرانی شدید بابت اعلام نتایج کنکور سراسری، به طوریکه تمام خواب هایی که می بینم راجع به نتیجه ام هستن!
پ.ن. یه بار خواب میبینم 18 شدم یه با 12000 !!! خدا بخیر کنه!
التماس دعا!!!
در ازمنه ی قدیم(؟) و در دوران طفولیت! ، اینجانب می نشستم و ساعت ها به آسمان خیره می شدم. دراین اثنا چیزهای سفید ریزی درآسمان نظرم را جلب می نمود و گمان میکردم درآن بالابالاها خبرهایی هست و اینها موجوداتی تک سلولی و معلق درهوا هستند!(اصن تک سلولی درهوا داریم آیا؟!نداریم!) واین موضوعات باعث میشد توجه ام به آسمان خیلی بیشتر شود و ساعت های بیشتری به آن خیره شوم و دراین حالت اطرافیان فکر میکردند خُل گردیده ام! وبنده را نصیحت ها می فرمودند... و حالا بعد از گذشت سالها از این مسائل ، مدتی قبل به طور اتفاقی به علت پی بردم و بسی مشعوف گردیدم! شما هم اگر به این موضوع برخورد کرده اید پیشنهاد میکنم ادامه مطلب را دنبال کنید...
کنارتو واژه ها را گم میکنم
دست و پایم را هم!
شنیدن صدای نفس های تو
و تپش قلبت
برای زنده ماندنم کافیست...
پ.ن. تقدیم به عزیزانم(خداوندا عزیزانم را سلامت بدار)
بی دغدغه تر از هر زمان دیگری لب حوض فیروزه فام نشست
کودک درونم را میگویم!
پاهای تبدارش را به خنکای آب سپرد
و غرق در همان رویای شیرین همیشگی...
رویای شیرینش طعم عرفان می داد
و دستانش بوی عشق
خنده هایش یکی یکی درآب افتاد
خنده هایی لبریز از معرفت
...
احساس میکنم امروز کوچکتر شده ام!
وچقدر بزرگتر بودم دیروز!
بزرگی که به سن و سال نیست
به قلب است!
یک قلب کوچک که در پسش آسمانی نهفته،لبخندهای بی ریا،آرامش محض،رها و سبکبار و...
همه این مفاهیم و واژه ها را در کودکی میتوان خلاصه کرد...
راستش را بخواهی فکر میکنم هنوز هم برای کودک شدن دیر نیست!
پ.ن. در این سن آرزو میکنم ای کاش قدرت ادراک خیلی چیزها را نداشتم!مثل بچه ها که فقط خوبی را درک می کنند...
باز صدای های و هوی باد در گوشم میپیچد
حجم سنگینی از غم بر دل بیقرارم می نشیند
باز آدینه ای دیگر و نیامدنت...
کاش آدینه ی بعدی همانی باشد که انتظارش را میکشیدیم
آدینه ی وصال...
و آن روز عطر مهربانیت تسخیر کند این شهر پراز بیهودگی را...
*میگن بهترین راه غلبه بر ترس مواجه شدن با اونه!
امروز 1شهریور94 هستش و اولین جلسه ی کلاس تئوری رانندگی
من از سوسک می ترسم! اما تصمیم دارم بر ترسم غلبه کنم!!عارههه...!
امروز تو کلاس یک عدد سوسک خیلی زیبا با پاهای بلوری درحالیکه داشت خرامان خرامان راه می رفت در فاصله 50 سانتی متری من رویت شد!! به شدت هوای جیغ زدن و فرار و اینا زده بود به سرم! اما حیف که شرایطش محیا نبووود! خدا بهش خیر بده،یه خانومی که دقیقا سوسک محترم زیر پای ایشون بود با دو حرکت خیلی ظریف و فنی سوسک بیچاره رو از پا دراورد! ولی من که دلم آروم نمیگرفت...تا آخر جلسه یه چشمم به استاد بود و یه چشمم به سوسکه که داشت دست و پا میزد! هی با خودم میگفتم الان پا میشه میاد میخوردممممم!(سوسکه) o_O الان دیگه تصمیمم عوض شده!و دیگه نمیخوام بر ترسم غلبه کنم!!!بالاخره ترس هم یه احساسه!بذار باشه!گناه داره بنده خدا!عارههه...!
اشک هایم را دانه دانه به دستان لطیف نسیم می سپرم...
کمی سرت را از پنجره ی دلت بیرون بیاور و در این هوای بارانی نفسی تازه کن!
و بارش بی وقفه چشمانم را که دل تنگی هایم را فریاد می زنند روی صورتت احساس کن...
مهربانا!
ای کاش بارانت بودم...
و شاعرانه روی دفتر شعر هستی می باریدم